پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

عروسکهای نازم پرنیا و پانیا

خواهرانه همراه کمی حس حسادت

یکی از روزها طبق معمول دوربین رو به پرنیا دادم تا عکسهایی که توی مهد از پانیا گرفته بودم رو ببینه ناگهن با یک حالتی که سرشار از حسادت گفت مامانی چرا از من عکس نمی گیری که من هم بدون هیچ مکثی جواب دادم عزیزم چرا نمی گیرم بیا تا از شماه وخواهریت باهم عکس بگیریم که متاسفانه ژانیا خانوم خیلی همکاری نکرد ولی باز عکسها بد نشد ...
25 مهر 1392

پانیا خانوم و آروشا خانوم و گاهی وقتها

دوستان این دوست دخترم آروشا خانومه که داره به شما نگاه می کنه   این دوتا دزد کوچولو دارن به وسایل سنا خانوم دستبرد می زنن این خانومای محترم از اونجا که دلهاشون به هم نزدیکه دوست دارن که سرهاشون هم به هم نزدیک باشه خیلی وقتها حس کنجکاوی تو بچه ها شعله ور می شه گاهی وقتها قبل از انجام هر کاری باید جوانب رو هم سنجید گاهی باید وسط کا یک کمی هم استراحت کرد وشاید یک گپ کوچکی زد گاهی برای بدست آوردن چیزهایی باید از خیلی چیزها گذشت گاهی وقتها برای اینکه دیده شویم باید به دوربین نگاه کنیم گاهی وقتها از حرکات اطرافیان تعجب می کنیم   ...
25 مهر 1392

اگه گفتید این عکس کیه

پرنیاست یا پانیا: بله این خانم خوشگله پرنیا خانمیه که حدودا سه ماهش بوده و میومده دانشگاه. این عکس تقدیمی از طرف محیا خانمی به پرنیا که دلش خیلی براش تنگ شده و همش خبرشو میگیره.. ...
17 مهر 1392

خاطرات

پرنیا:مامانی من دوست نارم که شما بمیرید مامانی:  نه مامانی من قرار نیست بمیرم پرنیا:چرا من می دونم تو داری می مییری مامانی:نه خترم حالا اینقدر نگو یک دفعه دیدی خدا نکرده این اتفاق افتاد حالا چرا فکر می کنی من دارم می میرم؟ پرنیا:اخه خوت وقتی من و پانیا اذیتت می کردیم خودت گفتی خایا من بمیرم راحت بشم مامانی:خترم نگران نباش شوخی کردم ...
6 مهر 1392

خاطرات پرنیا خانوم

الان حدود یک هفتهای هست که مرخصیم تمامشده وب پانیا خانوم به سر کار می رم ولی پرنیا خانوم از اونجایی که دچار مهد زدگی شده از همراهی ما در این برنامه صرفه نظر کرده تو یکی از همین روزها بود که خانوم به موبایلم زنگ زده و: پرنیا:مامانی من دلم برات تنگ شده می شه بیای خونه مامان:دخترم الان سر کارم بعد از تمون شدن کارم میرسم خونه زنگ می زنم شما بدو بیا بریم باهم بستنی بخریم پرنیا:نه مامان نمی خواد شما به خاطر بستنی زود بیاین من با مامان فاطمه میریم می خریم مامان:اخه مامانی درست نیست پولهای مامان فاطمه تموم می شن پرنیا:نه مامان من تو کیفشو دیدم پول داره مامان:نه مامانی اون پول کم است واجازه بده خودم بیام پرنیا:اصلا مگه شما نمی رید ...
3 مهر 1392
1